انگشتر عقیق
پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۲۴ ب.ظ
همه چیز،عادی بود؛
سلام و احوال پرسی...
اون لحظه ای که از آشپزخونه بیرون اومدم،
فکرمیکنم یه چیزی میخواست!
اما من حتی بهش نگاه هم نکردم،مثل همیشه...
راهمو کج کردم و رفتم تو اتاق!
عادت کردم؛به اینکه وقتی سر یه سفره نشستیم؛سرمو بلند نکنم!
همش تو عذابم...
وقت رفتن،مثل دفعات قبل نبود...
میخواست بره؛جدا از مامان خطابم کرد:"...خانم خداحافظ"
دفعه قبل که من راهی قم بودم؛باهمه خداحافظی کردم؛
ولی انگار اون شخص اونجا وجود نداشت!"ممکنه اینو به حساب بی اعتناییم بذاره،اما..."
سخته؛ولی قبول دارم!
بااینکه،همه چی واقعی بود...
- ۹۴/۰۷/۰۲
نواشته های یه حُسن خوبی داره اینکه ادم وادار میشه کلی فکر کنه تا منظور رو بفهمه :)